پرش لینک ها

«بادیگارد»

بنام خدا

    بار آخر که رفتی خوب یادم هست. جور دیگری بودی و من به خودم نهیب می‌زدم که نباید فکر‌های آشفته کنم. اما دل مادر بی‌قرار بچه‌اش است و تو پسر ارشد من بودی. با آن قد بلند و رشیدت که از در وارد می‌شدی حض می کردم و دلم غنج می رفت و هزار بار قربان صدقه‌ات می‌رفتم. وقتی فهیمدی راضی نیستم به رفتنت، خندیدی و آمدی کنارم نشستی. می‌دانستم آنقدر زبان می‌ریزی و به قول داداش‌هایت دلبری می‌کنی که دل من را به‌دست بیاوری. دفعه آخر اما دلم به رفتنت رضا نبود مادر. دلشوره افتاده بود به جانم و انگار در دلم رخت می‌شستن. مادر که نشدی بدانی! اما دو دخترت را که داری و میفهمی نگرانی اولاد چه جور جان به لب می‌کند آدم را. گفتم: ‌

  • خب چند بار که رفتی سوریه و از حرم خانم دفاع کردی. فکر من را نمی‌کنی به دخترانت فکر کن! به زینب کوچکت که این‌قدر به تو وابسته است.

    تو اما خندیدی. روی موهایم را بوسیدی و گفتی:

  • اونا هم خدا دارن مادر من. فعلا دل شما راضی بشه به اونا هم می‌رسیم. الهی من به قربون اون دل همیشه نگرانت بشم. تو 5 تا پسر داری نمی خوای خمس بچه هات رو بدی…؟»

    وقتی نگاه دلگیر من را دیدی، خندیدی. خنده هایت دوباره دلم را غنج انداخت. گفتم:

  • چی می گی عبدالله؟»

سرتکان دادی و همانطور که دو زانو کنارم نشسته بودی خودت را جلو کشاندی و گفتی:

  • خب مادر من! شما فردای قیامت چطور جواب خانم زهرا رو می‌دی؟ هااا؟ خب 5 تا پسر داری نمی‌خوای یکیش رو برای دفاع و اسلام بدی؟ اصلا من نمی‌رم جواب خانم زینب هم با شما…

خواستی بلند شوی که دستت را گرفتم. خم شدی و دستم را بوسیدی و مهلت حرف زدن به من ندادی:

  • قربون مامان خوبم. حالا شد. دیدی خودتم دلت نمی‌یاد بچه‌ات سرش پایین باشه روز قیامت!

    نگاهت کردم. بغضی گلویم را گرفت. حس مادرانه‌ام می‌گفت که این بار کار تمام است. خواستم آخرین تلاشم را هم بکنم. هر چند می‌دانستم که وقتی قسمتت شهادت باشد و خدا بخواهد، کاری از من بر نمی‌آید.

  • دلشوره کلافه ام کرده عبدالله…

    باز هم از همان خنده هایت تحویلم دادی و سرت را روی شانه ام گذاشتی و گفتی

  • آخه قربونت برم من مامان خوبم. توی تمام این سالها با شغلی که من دارم شما همیشه دلشوره داشتی. چیز جدیدی نیست. رضایت بده پسرت به آرزوش برسه مادر!

 با  خنده ادامه دادی

  • خمس بچه هات رو بپرداز خانم خانمااا

    حرفت من را برد به ماه رمضان همان سال که سره سفره افطار وقتی زینب از سر و کولت بالا می رفت، مادرش اعتراض کرد که مزاحم افطارت نشود. تو اما زینبت را در آغوش کشیدی و مثل همیشه با بوسه زیر گلویش را قلقلک دادی. دخترکت شیرین‌زبانی می کرد و تو لقمه بر دهانش می‌گذاشتی و درجوابش که زبان شیرین بچگی‌اش پرسید:

  • بابایی بالیگارد من میشی؟

نگاهی متعجب به ما انداختی. قاشق حلوا را در دهانش گذاشتی و گفتی:

  • دیگه توی خونه دخترام باید بالیگارد من بشن.

    وقتی زینب برای پیدا کردن آدامس که قولش را به او داده بودی از جیبت کاغذ کوچک قبض رسید خمس را در آورد، با خنده آن را تحویل همسرت دادی گفتی که اگر انشالله نبودی وظیفه پرداخت خمس سال را او باید عهده‌دار شود و باز هم در جواب اعتراض ما فقط دخترکت را بوسیدی. انگار می‌دانستی که 4 ماه بعد تاسوعای حسینی مهمان خانم زینب هستی. حالا من هر روز با عکست حرف می‌زنم و به خنده هایت که از روی تاقچه تحویلم می‌دهی نگاه می‌کنم.

    آه مادر…کاش می‌دانستی دردی را که مادر از حجران بچه‌اش می‌کشد. خدا از هردویمان قبول کند مادر!

پیام بگذارید