بسم الله الرحمن الرحیم
قدم های لرزانش را از میان قبرهای ردیف شده، آرام بر می داشت. هر از گاهی کنار قبری می ایستاد. با نوک عصایش ضربه ای به سنگ قبر می زد و زیر لب چیزی می گفت و دوباره به راهش ادامه می داد. باد پرچم های سرخ و سبز را تکان می داد و با شعاع نور خورشید دم ظهر، سایه برگ های درختان روی زمین تاب می خوردند. پیر مرد سر بلند کرد. لنگه شالش را دور گردنش انداخت. سرفه هایش اشک به چشمانش آورد. کمی که آرام گرفت از بالای عینک دور مشکی اش چشم چرخاند و ردیف عکس ها را نگاه کرد. نگاهشان انگار حرف داشت. چند قدم دیگر که برداشت با دیدن عکس جوانی که از پشت شیشه به پیرمرد لبخند می زد ایستاد. عصایش را بالا آورد و روی شیشه به سمت چشمان جوان ضربه ای زد:
- خنده هات هنوز یادمه پسر … هنوووز حرفات توی گوشمه … هییی!
پیرمرد نفس عمیقی کشید و سری تکان داد. عصا را ستون کرد و سرش را جلو آورد. نگاه در نگاه جوان کرد و روی شیشه را بوسید. صدای گریه زنی از دور آمد. پیرمرد نگاه به سنگ قبر گرفت و همراه با آهی که ازسینه ییرون می داد گفت:
- بعله حسین آقااا … منم … اوس کریم … یادته؟ هاااا؟ همون اوس کریم که روز آخری با توپ و تشر ازت خواست حرف های بچگانه نزنی.
پیرمرد سر تکان داد. قدمی به جلو برداشت. پاهای لرزانش خم شدند و آرام کنار سنگ قبر نشست. عصایش را به جعبه آهنی بالای قبر تیکه داد. دستش را که می لرزید روی نوشته های سنگ کشید، روی اسم شهید ثابت ماند. چروک های روی دستش را نگاه کرد و رگ های برجسته کبودش را … و سری تکان داد.
- اون روز فکر می کردم بچه ای … قکر می کردم یک پسر 15 ساله رو چه به این حرفا … که بخواد به اوسا کارش بگه چه بکنه چه نکنه … اصلن کارگر جماعت رو چه به این حرفا … هییی هییی اماا … .
با صدای صوت قرآن پیرمرد سر بلند کرد و چند ردیف دورتر مرد جوان را دید که نسشته و بلند بلند قرآن می خواند و زن همراهش چادر بر صورت گرفته و شانه هایش تکان می خوردند. باد بوی اسفند را به مشامش رساند. زیرلب صلواتی فرستاد و دوباره به جوان نگاه کرد.
- کجا بودم حسین آقاا؟ هااااا … گفتم اون روز حسابی کفری شدم. وقتی گفتی آقا توی مسجد گفته باید همه خمس مالشون رو بدن و حساب کنن.
پیرمرد سرش را پایین انداخت. نفس عمیقی کشید اما دوباره به سرفه افتاد. دستمال سفیدی از جیب کتش در آورد و دهان و بینی اش را پاک کرد.
- وقتی آسید فتح الله گفت رفتی جبهه بازم گفتم بچه است. حالیش نی … شهرام موتوری گفت که اومدی برا خداحافظی از بچه ها و خب من انگار نبودم … ولی کاش بودم و بار آخریه می دیدمت جوون.
پیرمرد دوباره دست روی سنگ قبر کشید. خاک های روی سنگ را پاک کرد. سر بلند کرد و مرد پیت به دست ژنده ای را که لنگان لنگان بین قبرها قدم می زد با نگاه به سمت خود خواند. مرد ژنده خوشحال از مشتری جدید پا تند کرد و درحالیکه پای لنگش روی زمین کشیده می شد به سمت پیرمرد آمد. خواست آب پیت را روی قبر خالی کند که پیرمرد چند اسکناس به سمتش گرفت.
- نریز … آب نمی خوام. این سنگ باید با گلاب شسته بشه. برو دو تا شیشه گلاب از اون دکه دم قبرستون برام بخر … باقیشم مال خودت.
مرد ژنده سرتکان داد و آواهایی از دهانش بیرون آمد و به سرعتی که آمده بود، به سمت دکه و بیرون قبرستان رفت.
- هییی حسین آقا …کاش …کاش منم مثل این زبون بسته لال بودم و اون روز اون حرفا رو بهت نمی زدم. کاش زبون به دهن می گرفتم و نمی گفتم بچه ای و نمی فهمی …
پیرمرد سر به زیر انداخت و قطره های اشک روی چروک های صورتش ریخت. باد موهای کم پشت و سفیدش را پریشان کرد. صدای خنده چند بچه که بین قبرهای می دویدند به گوشش رسید. سربلند کرد. نفس عمیقی کشید.
- حلالم کن حسین آقا. حلالم کن. وقتی خبر آوردن که شهید شدی دلم گرفت. وقتی شنیدم قبض خمسی که پرداخت کردی، تنها چیزی بوده که توی جیبت پیدا کردن بازم نفهمیدم. آسید فتح الله بعداً برام گفت که سهم سادات خمست رو دادی به بی بی فاطمه و خودش و چند نفر دیگه. چهلمت نشده بود که من بساط کارگاه رو جمع کردم و بردم کرمان. اونجا تولیدی زدم. بیست سال گذشت تا فهیمدم تو چی می گفتی. 20 ساااال. آره حسین آقا. داستانش طولانیه. انشاءلله سری بعد که اومدم دیدنت برات می گم. آخه دوباره برگشتم ولایت.
پیرمرد خندید. سری تکان داد و نگاهش را دوباره به سمت عکس حسین کشاند. عصایش را برداشت و به آن تکیه زد و از روی زمین بلند شد. نفسش را بیرون داد. قدم لرزانش را به سمت شیشه برداشت و دوباره بوسه ای به روی عکس پشت شیشه زد.
- خیلی گشتم تا پیدات کردم. اینجا خیلی عوض شده. هییی روزگار! … کاش کاش زودتر به حرفات می رسیدم حسین آقا! … تو بزرگ بودی و من با کوچیکیم نمی فهمیدم حرفات رو … آره جوون … بزرگ تو بودی … اما بازم شکر … شکر خدا که فهمیدم … هر چند دیر اما فهمیدم.
مرد ژنده شیشه گلاب به دست جلوی پیرمرد ایستاد و بی معطلی در شیشه را باز کرد و روی قبر ریخت. بوی عطرگلاب در فضا پیچید و شامه پیرمرد را نوازش کرد. پیرمرد زیر لب صلواتی فرستاد. مرد ژنده پوش با حرکت دست و آواهایی که از دهانش خارج کرد درباره شیشه دوم از پیرمرد پرسید.
- اونم بریز زبون بسته. بریزززز. خوووب قبر رو با گلاب بشور.
مرد سرش را تکان داد و مشغول کارش شد. پیرمرد عصایش را بلند کرد و به سمت عکس گرفت.
- دوباره می آم دیدنت جووون. اگه عمری بافی باشه. یا علی!
پیرمرد عصا زنان در حالیکه چیزی زیر لب می گفت از عکس و حسین دور شد. خورشید از وسط آسمان نور و گرمایش را به سر شهر می ریخت. صدای اذان از مسجد بلند شد.
برگرفته از وصیتنامه شهید حسین ضیاءالدینی